جدای از اینکه چه جایگاهی در ذهنم داره ، گاهی یک جمله یا یک حرف ازش یادم میاد که دلگرمم میکنه . یا پیش خودم میگم چه چیز قشنگی گفته بود ، الان میفهمم . یا فارغ از این که غمگینه ، شرایطش بده یا حالا به هر دلیلی رو به راه نیست ،زندگیش یکجور بی پروایی داشت یا نمی دونم ، خلاصه وقتی ناراحت بودم یک جمله میگفت و می دیدم دنیا هنوز به سیاهی ای که من می بینم نیست ! این بخش از خاطراتش مربوط به جایگاهش در روح منه .
الان داشتم فکر میکردم من همون خورشید و آسمونی رو میبینم که یه آدم دیگه تو یه شهر دیگه یا حتی کشور دیگه ! و نمی دونم چرا فکر کردن به این موضوع برام عجیب بود . حسش عجیب بود . * به عکس خندونش تو قاب عکس ، با ربان مشکی نگاه میکردم.برگشتم ، دیدم عمه داره نگاهم میکنه .پرسید به چی فکر میکنی؟ چشمام برای هزارمین بار تو این هفته اشکی شد ، گفتم به اینکه هنوز باورم نمیشه.عمه هم چشماش خیس شد ، گفت اگر تو باور نمی کنی ما چطور باور کنیم؟ باور کردن و پذیرفتن همیشه
درباره این سایت